حرفهای ناتمام..........

از شیر گرفتن پارسا

چند روزیه که پارسا از شیر گرفته شده...قرار بود تا عید بهش شیر بدم ولی آویزوون شدنهای پارسا کار دستش داد و مامان بیحوصله زودتر از وقت موعد یعنی در پایان یک سال و نه ماهگی اون را از شیر گرفت ....با اینکه چهار روزی از این موضوع میگذره ولی پارسا جون عزیز مامان که خیلی هم دلم براش میسوزه هنوز میگه میمی.....بمیرم........یادش نمیره که بزرگترین عشقش همین میمی بود ..........کاش زودتر یادش بره....البته پریسا هم خیلی ناراحته و اصرار میکنه بهش شیر بدیم و گاهی گریه میکنه که مامان چرا بهش شیر نمیدی............ این هم عکس پارسا بعد از شیر گرفتن در زادگاه بابا جان-خونه مادر بزرگ من ...
4 آبان 1392

روز سی ام مهر

روز سی ام مهرماه امسال روزی بود که مادر بابا جان به رحمت خدا رفت ...... این موضوع زیاد ربطی به بچه ها نداره  ولی من نوشتمش تا همیشه یادم بمونه.....ما به اتفاق بچه ها و خاله ها روز جمعه برای مراسم هفته به زادگاه مادربزرگمون رفتیم..... تموم خاطرات بچگی ما تلخ و شیرین با رفتن او به پایان رسید ولی یادش توی دلهامون میمونه خداحافظ خونه گلی ..درخت گلابی ......خاطرات بچگی     ...
4 آبان 1392

آبان 92

یک ماهی از گذشت سال تحصیلی میگذره ، قرار بوده من توی ای یک ماهه از پریسا با آن فرم قشنگ مهدش عکس بگیرم ولی هنوز نشده  ...آخه صبح ها اینقدر عجله داریم که وقت عکس گرفتن نمیشه و ظهرها که برای آوردن پریسا به مهد میرم می بینم طبق معمول لباسهاش مچاله شده توی کیفشه! بنابراین پریسا خانم فعلا" عکس نداری ...........
4 آبان 1392
1